شب سوم؛ عمه بابایم کجاست؟

شب سوم؛ عمه بابایم کجاست؟
جمعه 24 مهر 1394 - 20:57

از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه‌ای چشم از پدر برنمی‌دارد. تا از او دور می‌شود، بی‌تابی می‌کند و بهانه می‌گیرد.

یکی از سپاهیان یزید می‌گوید: میان دو لشکر ایستاده بودم. دیدم کودکی از حرم حسین آمد و خود را به او رساند. گفت: «به من نگاه کن! تشنه‌ام.» حسین گریه کرد و گفت: «دخترم، خدا تو را سیراب کند که او یگانه پناه من است.» بعد دست کودک را گرفت و او را به خیمه بازگرداند.

حالا کاروان اسرا راهی شام است. پاهای کوچک رقیه خسته‌تر از آن است که بتواند بدن نحیفش را تحمل کند. گریه‌اش می‌گیرد و مثل همه دخترکان سه ساله که وقتی خسته می‌شوند زمین و زمان را به هم می‌دوزند، چون ابر بهار اشک می‌ریزد. یکی پاسخش را با ناسزا می‌دهد و دیگری او را از روی شتر به پایین می‌اندازد.

نزدیک کاخ یزید، اسرای کربلا را در خرابه‌ای جا می‌دهند. رقیه می‌گوید: عمه، ما خانه نداریم؟ زینب پاسخ می‌دهد: نه، ما اینجا غریبه‌ایم. صدای شیون رقیه برمی‌خیزد. عمه هم از گریه رقیه بی‌تاب می‌شود.

کم‌کم دخترک می‌خوابد. حالا حسین را می‌بیند. دلش می‌خواهد پدر خوشحال باشد. به چشمانش خیره می‌شود و می‌گوید: بابا، من اصلا تشنه نیستم. پاهایم زخم نیست. اصلا هم سیلی نخوردم. گوشواره را هم کسی از گوشم نکشید. با تازیانه هم کسی ما را نزد. عمه هم خوب است. اصلا کتک نخورده است. من هم از روی شتر به زیر نینداختند. هیچکس هم ناسزایی به ما نگفت. چرا گریه می‌کنم؟ هیچ، فقط خسته‌ام. خوابم می‌آید. سرم را می‌خواهم روی زانویت بگذارم.

و بیدار می‌شود: عمه، بابا کجاست؟

زینب سکوت می‌کند و آرام اشک می‌ریزد. زنان حرم هم. صدای شیون‌ها به گوش یزید می‌رسد. می‌گوید پدر را به دختربچه نشان بدهید.

سر را می‌آورند.

رقیه دیگر نفس نمی‌کشد ...

 

منبع : ایسنا

پربیننده ترین خبرها