شبکه خبري العالم ميلاد مسعود حضرت مهدي صاحب الزمان (عج) منجي عالم بشريت را به همه عاشقان و منتظران آن امام همام بويژه مخاطبان خود تبريک و تهنيت مي گويد. در انتظار روي تو... بدون تو، نه روزهاي ما چنان که بايد روشناند و نه شبهاي ما چنان که بايد، آرام... بدون تو، نه صداي آيهها چنان که بايد طنين انداز است و نه نور ديده ها چنان که بايد، درخشان... بدون تو، فرياد پابرهنهها، همان مظلومان هميشه تاريخ، در گلوها فرومانده و صداي ناله ها در چاهها رسوب کرده نه پشت پرچين باغ زراندوزان، بوي نرگس مي پيچد؛ نه در دالان هزارتوي کاخ زورمندان، خبري از عدالت است... حکايت مرداني که از عدالت حرف مي زنند و سيلي ميخورند، همچنان باقي است... و قدم نامرداني که در معرکه فتنه، پشت به امام خود مي کنند، در زمين کماکان پايدار است... اما دلهاي مستمند و چشمهاي مسکين، همچنان به نور اميد تو زندهاند و به وعده حقيقي خدايي که ولياش را خواهد فرستاد و زمين را به صاحبانش باز خواهد ستاند... اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَ نَراهُ قَريباً... بي تو دلـم قرار نمي گيرد از فغان بي تو سپنـدوار زکـف داده ام عنان بي تو ز تلـخ کـامي دوران نشـد دلـم فارغ زجام عشق، لبي تر نکرد جان بي تو چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلي پر است سينه ام ز اندوه گران بي تو نسيم صبح نمي آورد ترانه ي شوق سـر بـهـار نـدارنـد بـلبـلـان بي تـو لب از حکايت شبهاي تار مي بندم اگر امان دهدم چشم خونفشان بي تو چو شمع کشته، ندارم شراره اي به زبان نمي زند سخنم آتشي به جان بي تو ز بي دلي و خموشي چون نقش تصويرم نمي گشايدم از بي خودي زبان بي تو از آن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق چو ذره ام به تکاپوي جاودان بي تو عقيق صبر به زير زبان تشنه نهم چو يادم آيد از آن شکرين دهان بي تو گزاره ي غم دل را مگر کنم چو امين جدا ز خلق به محراب جمکران بي تو ** مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي (دامة برکاته) نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان سوي تو ميدوند هان! اي تو هميشه در ميان در چمن تو ميچرد آهوي دشت آسمان گرد سر تو ميپرد باز سپيد کهکشان هر چه به گرد خويشتن مينگرم در اين چمن آينه ضمير من جز تو نميدهد نشان اي گل بوستان سرا از پس پردهها درآ بوي تو ميکشد مرا وقت سحر به بوستان اي که نهان نشستهاي باغ درون هستهاي هسته فرو شکستهاي کاين همه باغ شد روان آه که ميزند برون از سر و سينه موج خون من چه کنم که از درون دست تو ميکشد کمان پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟ کز نفس تو دم به دم ميشنويم بوي جان پيش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم! آمدنت که بنگرم، گريه نميدهد امان... * هوشنگ ابتهاج (سايه) طلوع ميکند آن آفتاب پنهاني ز سمت مشرق جغرافياي عرفاني دوباره پلک دلم ميپرد نشانه چيست شنيدهام که ميآيد کسي به مهماني کسي که سبزتر از هزار بار بهار کسي شگفت کسي آن چنان که ميداني * قيصر امينپور مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز چشم در راه تو صاحبنظرانند هنوز لالهها، شعلهکش از سينه داغند به دشت در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز از سراپرده غيبت، خبري باز فرست که خبريافتگان، بيخبرانند هنوز رهروان، در سفر باديه حيران تواند با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز ذرهها در طلب طلعت رويت با مهر همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز طاقت از دست شد اي مردمک ديده! دمي پرده بگشاي که مردم نگرانند هنوز * مشفق کاشاني