العالم- ایران/ سیاسی
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ ابراهیم متقی، عضو هیات علمی دانشگاه تهران، طی یادداشتی که به صورت اختصاصی در اختیار "پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی" قرار داده به بررسی تحقیر رژیم پهلوی در عرصه بینالملل پرداخته است.
مشروح یادداشت ابراهیم متقی را در زیر میخوانید:
الگوي روابط ايران با ايالات متحده و انگليس در سالهاي بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 مبتني بر نشانههايي از "دولت دستنشانده" بوده است. چنين مفهومي توسط "مارك گازيوروسكي" و بر اساس بررسي اسناد روابط خارجي ايران با كشورهاي محوري جهان غرب مورد استفاده قرار گرفته است. مفهوم دولت دستنشانده در برابر "دولت خودمختار" استفاده شده است. دولت خودمختار داراي ويژگيهايي از جمله ابتكار عمل، خوداتكايي، تحرك و اثربخشي بوده است؛ درحاليكه دولت دستنشانده مبتني بر نشانههايي از روابط فرادستي و فرودستي است.
يكي از دلايل اصلي شكلگيري و گسترش انقلاب اسلامي ايران را بايد واكنش نسبت به روابطي دانست كه از آن به عنوان الگوي نابرابر روابط خارجي ياد ميشود. الگوي نابرابر بخشي از ذات سياست بينالملل بوده كه قدرتهاي بزرگ تلاش دارند تا از چنين الگو و سازوكاري براي تحقق اهداف راهبردي خود استفاده کنند. بههر ميزان كه واحدهاي سياسي از آزادي عمل بيشتري برخوردار باشند، طبيعي است كه ميزان اثربخشي آنان در ساختار داخلي، محيط منطقهاي و روابط بينالملل افزايش بيشتري پيدا ميكند.
گازيوروسكي در مطالعات خود به اين موضوع اشاره دارد كه روابط دستنشاندگي مبتني بر الگوي خاصي از چگونگي كنش متقابل كشورهاي حامي و كارگزار ميباشد. در اين فرآيند، كشور حامي عموماً ميكوشد با استفاده از ابزار دستنشاندگي از قبيل كمك اقتصادي، دستياري امنيتي، توافقهاي امنيتي، دخالت براي افزايش توانايي دولت دستنشانده براي سركوب و يارگيري در ناآراميها، ثبات سياسي و ميزان كنترل راهبردي در كشور دستنشانده را افزايش دهد. چنين الگوهاي رفتاري ممكن است باعث ناآراميهاي سياسي و حتي انقلاب شود؛ به همان گونهاي كه در ايران اواخر دهه 1970 ايجاد شد.[1]
ظهور دولت دستنشانده در ساختار سياسي رژیم پهلوي
الگوي روابط راهبردي امريكا و انگليس با حكومت محمدرضا پهلوي در سالهاي 57-1332 مبتني بر نشانههايي از دولت دستنشانده بوده است؛ الگويي كه منجر به واكنش بسياري از گروههاي سياسي و اجتماعي در ايران دهه 1350 تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي شد. كشور حامي عموماً از سازوكارهاي رواني و راهبردي براي تنظيم و تداوم الگوي فرادستي بهره ميگيرد. يكي از ويژگيهاي اصلي حكومت محمدرضا پهلوي را بايد ايفاي نقش دستياري امنيتي دانست.
دستياري امنيتي عموماً براي ارتقاي روحيه و كارآيي دستگاه سركوب دولت دستنشانده مورد استفاده قرار ميگيرد. نقشيابي دولت پيرامون در حمايت از سياستهاي دولت حامي انجام ميپذيرد. سياست داخلي كشورهاي پيرامون، تحت تأثير اهداف سياست دولت حامي شكل ميگيرد. بسياري از برنامههاي اقتصادي دولت ايران در سالهاي دهه 1960 به بعد، تابعي از ضرورتهاي اقتصادي و راهبردي دولتهاي حامي يعني امريكا و انگليس بوده است. واقعيت برنامههاي توسعه اقتصادي ايران نشان ميدهد كه ارتباط مستقيم با سياستهاي عمومي ايالات متحده داشته است.
الگوي فرادستي آثار و پيامد خود را در ساختار دولت به جا ميگذارد. در دوران پهلوی بخش قابل توجهي از روابط اقتصادي و راهبردي ايران و ايالات متحده معطوف به تحقق نيازهاي امنيتي امريكا بوده است. برنامه مربوط به كمكهاي خارجي و همچنين همكاريهاي نظامي معطوف به فرادستي سيستم مستشاري امريكا در ايران بوده است. تحقق چنين اهدافي نيازمند ايجاد زيربناي نظامي جديدي است كه امكان بكارگيري تجهيزات خريداري شده امريكايي در ايران را فراهم سازد.
در اسناد وزارت خارجه امريكا به اين موضوع اشاره شده است كه: «ايران قادر نخواهد بود ظرف 5 يا 10 سال آينده بخش اعظم سياستهاي پيچيده نظامي خريداري شده از امريكا را جذب و به كار اندازد؛ مگر اينكه بر تعداد پرسنل امريكايي كه براي كمك به ظرفيت پشتيباني به ايران گسيل ميشوند، افزوده شود. در اجراي اين برنامه، جيمز شلزينگر وزير دفاع امريكا در سال 1975 مبادرت به انتصاب نماينده تامالاختيار وزارت دفاع براي نظارت بر روند همكاريهاي دفاعي و راهبردي ايران و امريكا نمود.»[2]
حقارت رژیم پهلوی در سياست منطقهاي
دو مفهوم "امنيت" و "حقارت" داراي پيوندهاي روانشناختي درهمتنيدهاي است. اگر كشوري داراي اهداف راهبردي فراگيرتري نسبت به قابليتهاي ساختاري خود باشد، عموماً با نشانههايي از حقارت روبرو ميشود. بههمين دليل است كه موضوع امنيت و حقارت را بايد به عنوان زيربناي تحليل راهبردي بازيگراني دانست كه از انگيزه لازم براي كنش راهبردي، بدون توجه به زيرساختهاي اقتصادي، تكنيكي و سياسي برخوردارند. حكومت شاه از ابزارهايي بهره ميگرفت كه در عین بیتوجهی به توان داخلی، نياز وي به قدرتهاي بزرگ را افزايش ميداد؛ اين امر همواره هراس بيپايان را در دل رهبران حكومت پهلوي به وجود ميآورد.
رژیم شاه براي استفاده از ابزارهاي خريداري شده نظامي نيازمند بهرهگيري از كارشناسان كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، كره جنوبي، هندي و پاكستاني بود. چنين روندي نشان ميدهد كه الگوي فرادستي جهان غرب، هزينه راهبردي قابل توجهي را براي دولت ايران و حتي منافع منطقهاي ايالات متحده در طولاني مدت به وجود ميآورد. الگوي فرادستي هزينههاي اقتصادي امريكا براي كنترل امنيت منطقهاي را كاهش ميدهد؛ درحاليكه چنين فرآيندي، زمينه افزايش تضادهاي ايران و كشورهاي منطقهاي خليجفارس را افزايش داده است.
اگرچه بخش قابل توجهي از تضادهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي جامعه و دولت در دوران پهلوي، انعكاس روابط دولت دستنشانده و حامي ميباشد، اما كارگزاران ديپلماتيك امريكا، چنين تضادهايي را ناشي از رابطه دولت و جامعه در ايران ميدانند. موضوع حقوق بشر، يكي از اختلافات اساسي دولت كارتر و حكومت شاه بود. مقامهاي وزارت امور خارجه امريكا همواره به اين موضوع اشاره دارند كه: «برنامهاي از سوي امريكا در مورد امنيت عمومي يا همكاري در زمينه ديگري با پليس يا مقامات كيفري ايران وجود ندارد. مقداري تجهيزات امريكايي به ژاندارمري ايران فروخته شده است، اما مقرر شده كه دولت ايران از ساز و برگهاي مزبور در ارتباط با موضوعاتي كه منجر به نقض احتمالي حقوق بشر ميشود، استفاده نكند. مقامات ايران از مقررات قانون اخير كه موارد احتمالي نقض حقوق بشر را به كل برنامه همكاريهاي امنيتي امريكا با ايران پيوند ميدهد، آگاه است.»[3]
غرور و سقوط در حكومت پهلوي
رضاخان و محمدرضا پهلوی در شرايطي قدرت خود را از دست دادند كه احساس ميكردند به بالاترين سطح قدرت سياسي، امنيتي و راهبردي نايل شدهاند. قدرت همواره ويژگي فريبندگي دارد. به همين دليل است كه معادله قدرت براي حكومتهاي اقتدارگرا با نشانههايي از ابهام همراه خواهد بود. حكومت گروههاي جمهوريخواه در امريكا، بيشترين سهم امنيتي را به حكومت محمدرضاشاه به عنوان ژاندارم منطقهاي اعطا ميكرد؛ موقعيتي كه دوام چنداني نداشت.
به قدرت رسيدن جيمي كارتر، الگوي روابط امريكا و شاه را با تغييرات الگويي روبرو ساخت. مقامهاي حكومت امريكا، اعتماد خود را به شاه از دست داده بودند. همكاريهاي امريكا و ايران در دوران نيكسون و جرالد فورد، ماهيت همكاريجويانه و راهبردي داشت. چنين الگوي ارتباطي در دوران جيمي كارتر با نشانههايي از تغيير همراه شد. جمهوريخواهان توجهي به موضوعات حقوق بشر، دموكراسي و اصول اخلاقي ليبراليسم نداشتند. به همين دليل است كه آزادي عمل محمدرضا شاه براي سركوب در حوزه داخلي، ماهيت فراگير و پايانناپذير داشت.
در دوران حكومت جمهوريخواهان، ميزان آزادي عمل ساواك براي سركوب گروههاي سياسي و اجتماعي به ميزان قابل توجهي افزايش يافت. كارتر همواره از سياستهاي اقتصادي و تسليحاتي نيكسون و فورد انتقاد میکرد. نطقهاي انتخاباتي كارتر عموماً در جهت مقابله با متحدين سنتي امريكا در دوران جمهوريخواهان بود. كارتر الگوي روابط نظامي و اقتصادي جمهوريخواهان با مجموعههاي پيراموني را براساس معادله ارتباط با "سوداگران مرگ" تعريف ميكرد.
در بسياري از موارد ميتوان نشانههاي رفتار تحقيرآميز كارتر و برخي از مقامهاي سياست خارجي امريكا در برخورد با حكومت شاه را مشاهده كرد. ادبيات آنان در حمايت از حقوق بشر شكل گرفته بود؛ درحاليكه واقعيت سياست امريكا نشان ميداد كه شكل جديدي از رابطه سياسي و اقتصادي را پيگيري ميكند كه هزينههاي راهبردي كمتري براي منافع ملي و راهبردي امريكا داشته باشد. كارگزاران و مقامهاي اجرايي سياست خارجي حكومت كارتر، در تعامل با شاه و كارگزاران سياست خارجي ايران از ادبيات تحقيرآميز استفاده ميكردند.
نظريهپردازاني همانند مايكل لدين در گزارش خود به اين موضوع اشاره میکردند كه رژيمهاي خودكامه نظير ايران و شيلي كه از حمايت بيچون و چراي ايالات متحده برخوردار بودند، از قابليت لازم براي ايجاد يك ويتنام جديد براي امريكا برخوردارند. مايكل لدين از مفاهيمي همانند "پينوشه ايران" در توصيف شاه استفاده كرده است.[4]
بهرهگيري از مفاهيمي همانند پينوشه ايران در ادبيات سياسي، نشانههايي از توهين را منعكس ميسازد. مايكل لدين در بكارگيري مفاهيم انتقادي و ادبيات تحقيركننده در برخورد با شاه و حكومت پهلوي در مقايسه با ساير تحليلگران امريكايي، داراي الگوي تهاجميتري بود. افراد ديگري همانند ويليام لوئيس وجود داشتند كه نگرش آنان در تبيين حكومت ايران و امريكا، ماهيت تحقيركننده داشت. ادبيات به كار گرفته از سوي ويليام لوئيس در برخورد با حكومت شاه نشان ميدهد كه حتي ادبيات پژوهشي و ژورناليستي، ماهيت گزندهتري در مقايسه با ادبيات ديپلماتيك امريكاييها نسبت به حكومت شاه داشته است. ادبيات گزنده و تحقيركننده را بايد بخش اجتنابناپذير الگوي كنش امريكايي در برخورد با شاه و خاندان پهلوي در سال 1978 دانست.
يكي ديگر از افرادي كه ادبيات تحقيرآميز درباره كارگزاران سياست خارجي و ساختار حكومتي شاه بهره ميگرفت، زبيگنيو برژينسكي مشاور امنيت ملي دولت كارتر بود. برژينسكي كه در زمره افراد معتبر و باقدرت در شوراي روابط خارجي ايالات متحده قرار داشت، بسياري از الگوهاي رفتاري كارگزاران ايراني را "مايه ننگ" ميدانستند.[5]
شاه در نهايت سرنوشت مشابهي با پدرش پيدا كرد. رضاشاه در سال 1941 با تراژدي امنيتي روبرو شد. هيچگاه رضاشاه فكر نميكرد كه امكان تغيير در الگوي رفتاري انگليس و امريكا نسبت به حكومت رضاشاه وجود دارد. نامبرده احساس ميكرد كه تفاوتهاي سياسي و ادراكي انگليس و ايالات متحده با اتحاد شوروي، ماهيت پردامنه و فراگير دارد.
به همين دليل است كه در زمان خروج از كشور، ادبيات مبتني بر نااميدي را به كار ميگرفت. محمدرضا شاه همانند پدرش در وضعيت شوك سياسي قرار گرفت. رضاشاه در مهر 1320 و درحاليكه در حال ورود به عرشه كشتي برمه بود، با عجز به سفير انگليس در تهران "سركلار مونت اسكراين" بيان داشت: «چرا به من نگفتند كه انگليسيها به كمك من احتياج دارند؟ اگر وزير مختار شما براي من توضيح داده بود كه كشور من چقدر براي استراتژي بزرگ متفقين ضرورت دارد، من فرصت همكاري مييافتم. شما انگليسيها ادعا ميكنيد كه من جاسوسان آلماني را پناه داده بودم؛ اين حرف، بيمعنا است. آلمانيها در ايران بودند ولي مأمورين شهرباني و تأمينات از نزديك مراقبشان بودند تا مبادا بيطرفي ايران به خطر بيفتد. ميگوييد احتياج به ايران داشتيد تا از طريق آن براي روسها تانك و توپ بفرستيد. اگر به جاي بدبختي كه بر سر ما آورديد، اين را به من گفته بوديد، من راهآهن سراسري خود را در اختيارتان ميگذاشتم.»[6]
ويژگي اصلي محمدرضاشاه آن بود كه فكر ميكرد از طريق حفظ روابط سلسله مراتبي و الگوي مبتني بر سازوكارهاي دولت دستنشانده، قادر خواهد بود تا در حكومت باقي بماند. اما تحولات سياسي ايران به گونهاي شكل گرفت كه نياز به تغيير را اجتنابناپذير ميساخت.
كنفرانس گوادلوپ را بايد پايان دوران اقتدار رژیم پهلوي دانست. شايد هيچ چيز به اندازه نتايج كنفرانس گوادلوپ براي شاه تحقيرآميز محسوب نشود. چنين حوادثي، واقعيتهاي تاريخ سياست و قدرت تلقي ميشود. اقتدار هر بازيگري، تابعي از ضرورتهاي سياسي و الگوهاي كنش وي در تعامل با ساير بازيگران محسوب ميشود. از دست دادن قدرت عمدتاً با نشانههايي از حقارت همراه خواهد بود. حقارت اصلي محمدرضاشاه و رضاشاه مربوط به شرايطي است كه حتي در فضاي پذيرش الگوي فرادستي بازيگران اصلي سياست بينالملل نتوانستند موقعيت ساختاري و اقتدار سياسي خود را حفظ نمايند.
پی نوشت ها:
1- مارک گازيوروسكي، سياست خارجي امريكا و شاه؛ بناي دولت دستنشانده در ايران، ترجمه فريدون فاطمي، تهران: نشر مركز، ص 39.
-2الكساندر، يوناه و الن نانز، ايران و ايالات متحده امريكا؛ تاريخ مستند روابط دوجانبه، ترجمه سعيده لطفيان و احمد صادقي، تهران: نشر قومس، ص 600.
3- الكساندر، يوناه و الن نانز، ايران و ايالات متحده امريكا؛ تاريخ مستند روابط دوجانبه، ترجمه سعيده لطفيان و احمد صادقي، تهران: نشر قومس، ص 637.
-4لدين، مايكل و ويليام لوئيس، هزيمت؛ رسوايي شكست امريكا در ايران، ترجمه احمد سميعي گيلاني، تهران: نشر ناشر، ص 75.
-5همان، ص 78.
6- هوشنگ مهدوي، عبدالرضا (1373)، سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، تهران: نشر البرز، ص 53.