العالم – فلسطین
وی به خبرنگار شبکه خبری العالم گفت: من بیرون از خانه بودم، سپس به خانه برگشتم. اما صدای موشک را شنیدم، نور آن را دیدم و آن را حس کردم تا اینکه خودم را زیر آوار یافتم. نمی توانستم تکان بخورم. در ابتدا ترسیده بودم اما به سرعت آرام شدم پس از آن سوریه یاسین را خواندم. همان موقع شنیدم که مردم می گویند حبیبه خواهرم به شهادت رسیده و تکه تکه شده است آنجا بود که فریاد زدم.
وقتی این را شنیدم گفتم: «خدایا، اگر میخواهی مرا با یکی از اعضای خانوادهام امتحان کنی، امتحانم نکن چون من توانایی این آزمایش را ندارم.» بعد عمویم آمد و با کمک جوانها ما را از زیر آوار بیرون آورده و با آمبولانس بردند.
او اضافه کرد: وقتی مادربزرگم به آمبولانس آمد و کنار من نشست، به او گفتم: «بابا کجاست؟» او به من گفت: « نترس.» به او گفتم: «میخواهم آنها را ببینم.» اما به من گفت: «الان نه، الان نمیتوانی کسی را ببینی.» به او گفتم: «نه، میخواهم کسی را ببینم.»
شهادتین را خواندم از حال خانوادهام میپرسیدم. آنها به من میگفتند: «به خدا قسم، تو خوبی، تو بهترین آنها هستی، به خدا قسم همه آنها خوب هستند.» من نمیدانستم که منظور از «همه آنها خوب هستند» این است که آنها نزد پروردگارمان هستند.
سپس عمویم آمد و از او درباره خانوادهام پرسیدم. درباره مادرم پرسیدم، گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.» گفتم: «و پدرم؟» گفت: «خدا او را رحمت کند، برایش دعا کن.» گفتم: «و محمد؟» گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.» گفتم: «و یوسف؟» گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.» گفتم: «و فاطمه؟» گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.» گفتم: «و حبیبه؟» گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم.» گفت: «همه آنها شهید شدند و هیچکدام زنده باقی نمانده اند.»