بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد / مِهر پیکِ حاج قاسم به دلم افتاد

بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد / مِهر پیکِ حاج قاسم به دلم افتاد
يکشنبه 6 فروردين 1396 - 21:20

بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد. بچه‌ها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو می‌شدند و دور خود غلت می‌زدند.

العالم - ایران

کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.


شام، آب لوبیا بود. هرچند کم بود، اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد. بچه‌ها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو می‌شدند و دور خود غلت می‌زدند. بعضی‌ها که از خواب بیدار می‌شدند، به کسانی که بیدار بودند، می‌گفتند:‌ «از گرسنگی خوابم نمی‌برد. خواب دیدم هر چقدر غذا می‌خوردم، سیر نمی‌شوم!»


بعد از مدت‌ها، عراقی‌ها اجازه دادند حمام کنیم. بیشتر بچه‌ها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت.
 

محمدباقر وجدانی همیشه شاد و شنگول بود، شوخ طبع‌ترین اسیر بازداشتگاه یک بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمی‌آید زیاد سر به سرم می‌گذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمی‌کشید که شوخی‌اش را اصلاح می‌کرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!»


در عالم تنهایی با خاطراتم سیر می‌کردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش،کنارم نشست. با همان نگاه اول، مهرش به دلم افتاد. میثم سرفر نام داشت. پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود و از پا هم تیر خورده بود. با عصا راه می‌رفت. بعدها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است. بچه‌ها به شوخی و جدی به او می‌گفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری، کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!» میثم در جواب بچه‌ها بدون اینکه بخندد می‌گفت: «این‌طوری هم که شما می‌گید،نیست! من همه شما رو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه می‌کنم!» وقتی این حرف را می‌زد، خنده بچه‌ها بلند می‌شد. میثم راست می‌گفت و همه را با یک چشم نگاه می‌کرد، چون یک چشم بیشتر نداشت!


میثم ارادت خاصی به سادات داشت. هر وقت می‌خواست ارادتش را به من ابراز کند، می‌گفت: «آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درس‌های فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد هم صحبت می‌شد. آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاک‌ریز اعتقاداتمون عقب‌نشینی نکنیم!»


برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبه‌روی بازداشتگاه‌ها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت: «یه وقت نگی تو اطلاعات کار می‌کردی!» لری غلیط صحبت کن، بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول می‌خواست بهم روحیه دهد. نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!»


- تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم!


وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. قبل از آمار شب، خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچه‌ها می‌جنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامی‌گری کردن، سنی ازشون گذشته، اون‌وقت تو ایران یه علف بچه تو استخبارات یگان‌های نظامی خمینی کار می‌کنند!»
سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانه‌ای که داشت، پرسید: «ارتش عراق قوی‌تر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم.
- این سکوت شما میگه ارتش عراق قوی‌تره!


این را که گفت، تحریکم کرد. لذا گفتم: «با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه،قوی‌تره. چه بکشه چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین علیه‌السلام یاد گرفتیم!»
- آخوندا شما بچه‌ها رو شستشوی مغزی دادن! هر وقت حرف حق می‌زدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش می‌کشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم،گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید،پرسید: «داشتیم یا داریم؟!»
- دارید!
ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی، قوی‌تر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه می‌خواستید بهتون می‌دادن، ولی ما تحریم بودیم.» ادامه دادم: «دانش‌آموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپراتاندارد می‌ترسیدم. اسمش ترسناک بود. وقتی می‌رفتیم راهپیمایی، شعار می‌دادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا می‌کنیم/سوپراتاندارد را دود هوا می‌کنیم.» دلم می‌خواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید ولی ما نداشتیم. بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون می‌دیدم،سربازان اردنی،سودانی و مصری اسیر نیروهای ما می‌شدن. خب اینجوری شما قوی‌تر بودید!»


من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبان‌ها از آن‌روز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد. کینه‌ی ولید با من زبانزد بود. پلید آدم بدبینی بود، با چهره‌ی زرد و هیکلی متوسط، مژه‌های کم مو، چشمانی ریز و قیافه عبوس. گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون، عملیات خیبر سوخته بود. کلاه نظامی‌اش را تا نزدیکی ابروهایش پایین می‌کشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم.


عصر به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد نگهبان عراقی، فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار می‌کردم.
- شما نیروهای استخباراتی خمینی، چطوری از اون‌همه موانع رد می‌شدید و می‌اومدید پشت سر ما!
- از جلوتون که رد می‌شدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و... رو می‌خوندیم،پ شت سرتون هم که می‌رفتیم، آقا امام حسین علیه‌السلام کمکمون می‌کرد و مارو نمی‌دیدید!

پربیننده ترین خبرها