العالم - آسیا
شرح گزارش سفرمان به بنگلادش و قبل از رسیدن به کمپ پناهجویان مسلمان را در چند عبارت کوتاه خلاصه میکنم صدای بوق های ممتد، ترافیک سه چرخه ها ی کهنه، هوای بسیار شرجی، مردمان پرشمار و خیابان های نیمه مخروبه ... رودخانه های پر شمار با قایق های چوبی و بوی تند ادویه های محلی ...
و اما روهینگا...
حرکتمان به همراه تعدادی از نیروهای هلال احمر و وزارت خارجه به سمت کمپ های محل استقرار آوارگان مسلمان میانماری از شهر کاکس بازار در جنوب شرقی بنگلادش آغاز شد و حدود یک ساعتی رانندگی در حاشیه ی خلیج بنگال ما را به ابتدای یک جاده فرعی رساند دریا برای مردم بنگلادش همان رودخانه ها و مرداب های شهری است کمی بزرگ تر...
نیروهای نظامی در ابتدای جاده ایستاده اند، مسلح با چهره هایی اخم کرده و جدی. تعدادشان زیاد نیست اما همه جا پراکنده شده اند.
از صف نیروهای نظامی عبور میکنیم، تلفن های همراه قطع شده است، ارتش نمیخواهد به راحتی کسی در آن منطقه با دنیای بیرون ارتباط داشته باشد.
صف ماشین های هیئت ایرانی بسیار جلب توجه میکند. خیلی بیشتر از زمانی که از شهر عبور می کردیم از آخرین مغازه ها هم می گذریم. مغازه یعنی یک اتاقک 6-5 متری با سقفی کوتاه و بدون روشنایی... آب و میوه های محلی میفروشند.
حرکت با ماشین حدود سی دقیقه ادامه پیدا میکند . جاده جنگلی است همه جا خیس است و شیشه ی ماشین ما که یک وَن مشکی رنگ است بخاطر روشن بودن کولر بخار گرفته حالا بوق زدن های راننده کمتر شده و دیگر سه چرخه یا کامیونی وجود ندارد.
صدای آهنگ بنگالی از ضبط قدیمی ماشین هم بسته شد. کم کم آدمهای را میدیدیم که در کنار جاده نشسته اند . در گروههای 2 تا 5 نفره . بی رمق با نگاههای نگران و منتظر. رفته رفته بر تعدادشان اضافه میشود، راننده میگوید اینها همان آوارگان هستند که خود را به کنار جاده رسانده اند.
ما انگار که کشفی اتفاق افتاده سعی میکنیم دوباره آنها را ببینیم. چند دقیقه بعد جمعیت دور ماشین جمع شده بود. ما وسط آوارگان مسلمان میانماری بودیم. حدود صد نفری میشدند و تعداد زیادی از آنها کودکان و زنان بودند. با نگاههای منتظر و ملتمس ... برای آنها هر خودرو یک امید تازه است؛ شاید برای یک بسته غذا و یا یک بطری آب...
در لانگ شات جوان ها و مردان زیادی کنار جاده، روی تپه ای نه چندان بلند و یا کنار درختان ایستاده بودند. شاید مردها مغرورترند شاید ناامیدتر.
کمی جلوتر میرویم . کسانیکه دور ماشین جمع شده اند هر کدام چند قدمی همراهمان می آیند و بعد از ماشین فاصله میگیرند و جایشان را به افراد دیگری میدهند. در فاصله پانصد متری ما یک کامیون ایستاده و بین مردم بسته هایی را توزیع میکند.
روی کامیون بنری با نوشته های بنگالی چسبانده اند. راننده می گوید این وانت کمکهای یکی از نمایندگان پارلمان بنگلادش است. دورش 300-200 نفری جمع شده اند با دست هایی که به حد توان بالا گرفته شده است. کودکان روی پنجه هایشان ایستاده اند.
اینجا قد بلند هم که باشی دست های نیازت را کوتاه میدانی چه برسد به کودکی که به زور می تواند صورتش را به پنجره ماشینی برساند. جلوتر میرویم، حالا وسعت آنچه کمپ نامیده می شود بزرگتر شده است، حدود 10 زمین فوتبال ... آمار دقیق از جمعیت وجود ندارد اما تا چشم کار میکند آدم دیده میشود. جاده از وسط اردوگاه میگذرد.
ماشین هایی که جلوتر از ما بودند حالا فاصله گرفته اند و ما تقریباً جا مانده ایم... چند کنسرو در می آوریم . یادم افتاد در هتل یکی از همراهان میگفت : با 10 کنسرو میتوان 10 انسان را حداقل یک روز بیشتر زنده نگه داشت... فکر میکنم جان انسان به لبه نازک شرافت رسیده است. معیارشان برای پخش کردن کنسروها تلخ است؛ او مادر است، او کودک است، او دختر بچه است، او پیر مرد است، او معلول است او گریه میکند او بچه هایش گرسنه اند... کنسروها به هر فردی میرسید دلیل قانع کننده ای برای او وجود داشت.
میخواهیم از ماشین پیاده شویم راهنمایمان هشدار میدهد که اینجا خطرناک است . طاقتمان کم شده، یک دختر بچه برای عکاسمان که از داخل ماشین عکس میگرفت ژست گرفته، با لباسی پاره، صورتی سیاه شده و موهایی که مدت هاست شسته نشده و پاهایی برهنه. چقدر با نگاهش حرف میزند!
در فاصله ای دورتر خانه هایشان دیده میشود و خانه یعنی کَپَر، آلونک یا بهتر است بگویم تلاش ابتدایی یک انسان فاجعه دیده برای ساخت سرپناه.
از ماشین پیاده میشویم. تصاویر روبرویمان ما را شوکه کرده، به یکی از همراهان میگویم اینجا آخر دنیاست.به سختی میان جمعیت راه میرویم، دلت میخواهد بشینی یک گوشه. اما راه میرویم و هر طرف که نگاه میکنیم اوضاع بدتر به نظر میرسد. آنطرف مرز چه بر سر آنها آمده و اینجا چه فاجعه ای دارد اتفاق می افتد؟
بوی تعفن بیشتر از قبل به ما میخورد. لباسهای کهنه روی زمین ریخته. بعد از چند دقیقه پیاده روی یک گوشه میرویم و شروع میکنیم با مردم صحبت کردن . راهنماهایمان آرام اند، آنها مدت هاست به اینجا رفت و آمد داشته اند اما میشود غم را در صدا و نگاهشان دید.
عبدالرحمان کودکی 8-7 ساله است . میگوید سه عضور خانواده اش در میانمار کشته شده اند یک نفر از آنها جلوی او سر بریده شده و خانه آنها را آتش زده اند.
اَمورا یک مادر جوان است با چهره ای کاملاً آفتاب سوخته و کودکی نیمه جان در آغوشش، میگوید همسرش در میانمار کشته شده و خانه و مزرعه شان را آتش زده اند. آب، غذا و دارو نداشته و تنها توانسته یک کیسه کوچک که در آن چند تکه نان خشک است بدست آورد.
اسجد یک پیرزن میانماری است با صورتی چروک شده و استخوانی و رنگ پریده ... انگشت دستش را چند بار روی گلویش میکشد و اشاره میکند که بستگانش را سر بریده اند، مترجم میگوید همسرش در میانمار سر بریده شده و فرزندانش را گم کرده است. میگوید 10 روز است از فرزندانش خبری ندارد. بازهم با اشاره میگوید گرسنه است از ظاهرش کاملاً پیداست چیزی جز چند استخوان نبود.
کمی آنطرف تر و پای یک کامیون توزیع مواد غذایی دختر بچه ای حدوداً 8-7 ساله جنب و جوش عجیبی دارد، توجه ام جلب میشود، نمیدانم چرا آنقدر بی تاب است، دیگران چندان توجه ای به او ندارند. دائماً این طرف و آنطرف میرود پنج دقیقه شاید کمی بیشتر طول میکشد تا به صورت اتفاقی یکی از بسته هایی که به بیرون پرتاب شد. به نزدیک او می افتد و او برمیدارد ... به نظرم یک بسته نان است. حالا نگاه من و راهنمایمان دنبال اوست. میدود آنقدر سریع که کمتر ممکن است دختر بچه ای به سن و سال او بتواند بدود، از ما دور شده است. از روی یک جوی آب میپرد سرعتش را کمتر میکند.
کنار یک درخت کودکی حدوداً 3 ساله نشسته است او هم کنار او مینشیند و بسته ی نان را جلوی کودک قرار میدهد. چه مهمانیه کم بضاعتی!
با راهنمایان میان مردم راه می رویم، بوی تعفن همچنان فضا را پر کرده است.مترجمان نزدیک من می آید و می گوید اینجا همشان داستان های مشابهی دارند،مصیبت دیده اند،خانه هایشان را آتش زده اند،شکنجه شده اند،همراهانشان را جلوی چشمشان کشته اند و آن هم به سخترین شکل ممکن ،تعدادی ازاین ها در راه از بین رفته اند و اوضاع آنها که باقی مانده اند بسیار سخت است.
راست می گفت!! چند دقیقه تا غروب آفتاب فرصت داشتیم با چند نفر دیگر صحبت کریدم، قصه زندگی شان شبیه هم بود و همه در یک چیز مشترک بودند، آوارگی و شرایط عجیب زندگی!!
هزاران انسان بدون سرپناه و بدون کمترین امکانات زندگی... تنها بنگلادش، ایران و ترکیه توانسته اند تا حدودی کمک کنند، کمک هایی که اصلا کافی نیست.
آقتاب غروب کرده است ،هوا تاریک و اردوگاه وحشت آور است .تقریبا هیچ روشنایی جزء نور چراغ چند خودرو در کمپ وجود ندارد، آنها هم دارند کمپ را ترک می کنند.
سکوت در اردوگاه بیشتر شده ،بعضی از پناه جویان لباس های روی زمین ریخته را روی هم جمع کرده اند تا آتش روشن کنند. هنور نمی دانم آنها لباس های مردگان اند یا لباس هایی که به درد پناهجویان نمی خورد اما کهنه اند و تکه تکه... چند آتش کوچک هم در گوشه و کنار روشن شده است.
ما سوار ماشین می شویم ،همه همراهان سکوت کرده اند،کسی نمی داند چه بگوید.حتما به فاجعه ای که دیده اند فکر می کنند،به انسان های بی گناه،به جایزه نوبل و به حقارت حقوق بشرهای فراموش شده... ناگهان رعد و برق حواس همه را جمع می کند یعنی قرار است باران بگیرد؟حالا شیشه های ماشین خیس شده است، یک رعد و برق دیگر برای چند لحظه کل اردوگاه را روشن می کند.
باران شدت گرفته است و ما در جاده ای هستیم که به شهر ختم می شود... باران چه بلایی بر سر آوراگان میانماری خواهد آورد؟ فردا صبح چند کودک جان باخته درگِل های ارودگاه دیده می شوند؟ چه بر سر آدمی خواهد آمد که تا صبح باید با باران و گرسنگی دسته و پنجه نرم کنند؟
به محل اقامتمان که می رسیم تلویزیون یک سخنرانی از آنگ سانگ سوچی نشان می دهد، بازهم خبری در مورد مسلمانان روهینگایی نیست.
محمد معین مقامی