العالم-گوناگون
ایسنا -- ثمره زندگیاش ۶ فرزند است که نه سایه پدر بر سرشان ماند و نه گرمای دستان پرمهر مادر راحس کردند. «سید بابا» به گفته خودش در این ۲۰ سال زندان، ۲۰ هزار بار مرده و زنده شده است. برای او مرگ واژهای آشناست. چرا که با هر نفس هزار بار آن را تجربه کرده است.با اینکه ۶۱ سال دارد، اما آنقدر پیر و شکسته به نظر میرسد که ریش سفید زندان شده و شاید هم به خاطر بیماری پارکینسون اینقدر تکیده و غمگین شده است.کم حرف میزند و بیشتر به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته میپردازد. به شیرینی روزی که با همسرش زهره، زندگی مشترکشان آغاز شد و به تلخی روزی که قرار شد جدا شوند. همان روز لعنتی...!
«سید بابا» با دستهای لرزانش، چشمهایش را میپوشاند تا مانع سرازیر شدن اشکهایش شود. و هنوز غرور مردانهاش او را از بیان خیلی از نگفتهها باز میدارد.
دراوج ناراحتی و غم، سری تکان میدهد و میگوید: «زهره دختر عمه مادرم بود. هر ۲ اهل نیشابور بودیم. عاشق همسرم بودم و حاصل ازدواجمان ۴ پسر و ۲ دختر بود. اوایل زندگی آرامی داشتیم و بیدردسر و بیهیاهو روزگارمان میگذشت. اما جدایی پدر و مادر زهره و ازدواج مجددشان مثل تندبادی بیامان به زندگی ما هم وزید. من که آن موقع آهنگر بودم درآمد خوبی داشتم. ولی خانهام سامانی نداشت و فرزندانم از غذا و لباس مناسبی برخوردار نبودند. تا اینکه با گوشه و کنایه به همسرم فهماندم که مخارج زندگی ۷ خواهر و برادرش به ما لطمه شدیدی میزند. همین موضوع باعث بیاعتمادی من به همسرم و دلسردیها شد. به طوری که مشاجرات همیشگی ما دامن گیر فرزندانمان شد و پای آنها هم به این مسائل بازشد.»
جدایی ابدی
سیدبابا آشکارا میلرزید و با یادآوری خاطرات آن شب پرهوس کلافه و بیطاقت شده بود: «ساعت ۱۰ شب دست پر به خانه آمدم. شب قبل زهره مرا به خانه راه نداده بود و برای آنکه همسایهها متوجه نشوند بیصدا و بدون اعتراض برگشته بودم. همه زندگیام در آن خانه گذشته بود. همسرم، فرزندانم وتمام امیدم... مگر راهی برای برگشت داشتم؟ چند بار زنگ زدم اما باز پشت در ماندم. به پسر بزرگترم گفتم به مادرت بگو اگر از من خسته شده بیسروصدا در را باز کند تا شب را در زیرزمین خانه بمانم. اما بچهها در حمایت از مادرشان به من توجهی نکردند. افسوس که ندانستند چه آتشی در حال جان گرفتن است. آتشی که زندگیمان را سوزاند و تنها خاکستری از آن به جا ماند. آن شب به زور وارد خانه شدم و دعوا شدید شد. با عصبانیت به طرف آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم. به زهره گفتم طلاق میخواهی؟ بیا تا طلاق ابدی به تو بدهم! پسر بزرگترم سعی کرد مانع شود که چاقو به دستش خورد. همسرم به طرف کوچه دوید که از پشت سر ضربهای با چاقو به او زدم که روی زمین افتاد. همسایهها جمع شدند ولی مانع شدم که نزدیک همسرم نشوند. دیگر این زندگی از دست رفته بود و نمیشد کمکی کرد. بالای سرش ایستادم و با همان چاقو به خودم هم ضربهای زدم و گفتم: «برو من هم پشت سرت میآیم و بعد روی زمین افتادم. از دهان همسرم خون میآمد. گفتم زهره! تنهایی نه ... با هم برویم ... و بیهوش شدم.»
دیگر غرور مردانه سیدبابا هم نمیتواند مانع هق هق گریهاش شود: «توکلم به خداست. قسمت این بود او برود و من بمانم.» سید بابا این را میگوید و به نشانه شرمساری سرش را پایین میاندازد و لحظاتی بعد ادامه میدهد: «۲۰ سال در زندان فقط رحم، مهربانی و سازش با مردم را یاد گرفتم. در این سالها سهمیه قند و شکرم را جمع میکنم و نذری شلهزرد میدهم. اینجا آخر دنیاست. اینجا زندگی تمام میشود. همه چیزشکل دیگری دارد. برای من فقط عبادت است و راز و نیاز. ۲۰ سال فرصت عبادت داشتم و بارها اشتباهاتم را مرور کردم.همیشه هم به خودم گفتهام کهای کاش آن شب شوم به زهره میگفتم خوش آمدی. اما من به خاطرخشم وغضب، حق زندگی را ازهمسرم ومادرفرزندانم گرفتم.»
سید بابا میگوید: اینجا تنها امید و همدم تنهاییام خداست. که اگر نباشد حتی نفست تنگ میشود و به شماره میافتد. امیدم به اوست که بر هر شر و فسادی پایانی در نظر گرفته و امیدم این است پایان ۲۰ سال زندگیام در تاریکی، بالاخره روشنایی باشد.
فرزندان سید بابا تنهایند
مسئول بند به خاطر مشکلات مالی و بیماری سیدبابا خودش هزینه دارو و درمان پیرمرد را بر عهده گرفته و یکی از زندانیان داوطلب را مأمور مراقبت و نگهداری از او کرده است.او میگوید: متهم با رضایت فرزندانش از مجازات اعدام رهایی یافته و با پرداخت مبلغ ۳۵ میلیون تومان دیه به پدر و مادر همسرش آزاد خواهد شد.
او در این سالها هیچ گونه تخلفی در زندان مرتکب نشده و فردی بیآزار و آرام است. فرزندانش و بیشتر دخترانش مرتب به ملاقاتش میآیند. اما هر بار که میروند بیماری پیرمرد تشدید میشود. چون بچهها سرگردان و تنها شدهاند و تنها امیدشان سالن ملاقات زندان است.
زندانیان این بند برای آزادی پیرمرد نذر کردهاند. اگر سیدبابا آزاد شود حس امیدواری وجود همهشان را فرا میگیرد و حس میکنند که هنوز زندهاند و اهمیت دارند. کاش پنجرهای روشن و پرنور به روزهای تاریک و ناامید آنان گشوده شود.کاش دستهای مهربان جویندگان عاطفه باردیگربه مهروامید گشوده شوند واین پیرمرد دل شکسته را به آنسوی دیوارهای بلند زندان ببرند. شاید آخرین سالهای عمرش را در آزادی سپری کند و ... .