- دایی، اجازه میدهید؟
روی برمیگرداند تا نخواهد پاسخ منفی را مستقیم به دو نوجوان زینبش بگوید؛ مبادا غرورشان زخمی شود.
«محمد» و «عون» از خیمه بیرون میآیند. بغض کردهاند. مادر از اخمشان میپرسد. میگویند «اذن نداد».
- دل هر کسی با یک اسمی نرم میشود. به مادرمان زهرا (س) قسمش بدهید.
زینب خوب میداند که نام «فاطمه»، دل مولا را میسازد.
- دایی، شما را به مادرتان زهرا ...
یاد پهلوی مادر زنده میشود. پی زینب از خیمه بیرون میرود: نمیتوانم اجازه بدهم. این دو، امانت همسرت هستند.
زینب آرامآرام میگرید: قاسم و عبدالله و علیاکبر رفتند. نوبت به دو شیربچه من که رسید، اجازه نمیدهید؟
اشک زینب، دست و زبان حسین را میبندد. درست مثل روزهایی که تا حسین از گهواره زینب دور میشد، صدای گریه دختر حیدر، گوش فلک را کر میکرد.
حسین، تسلیم زینب است. طفلان زینب به دل میدان میزنند. وقتی زیر ضربات شمشیر مردان جنگی یزید، دو نوجوان زینب کبری پرپر میزنند، جگرش آتش میگیرد اما قدم از قدم برنمیدارد.
چرا؟ این سوالی است که جعفر طیار هم وقتی همسرش زینب به مدینه بازمیگردد، از او میپرسد: گفتند هر کدام از جوانان بنیهاشم که به خاک افتاد بر سر پیکرش حاضر شدی اما وقتی محمد و عون ...
زینب دستان جعفر را میگیرد: نه اینکه نخواهم. پاهایم نرفتند. ترسیدم چشمم به چشم حسین بیفتد و برادرم لحظهای بابت این دو هدیه، احساس شرمندگی کند.
منبع : ایسنا